به بهانه روز دانشجو
علم بهتر است یا زندگی...
شاید درست این بود بیخیال تحصیلات تکمیلی میشدم و دنبال تکمیل نصف دینم میرفتم
ساعت ۶ صبح، بعد از هر بار فریاد کشیدن زنگ گوشی، با همه توانم به سر
موبایل میزنم تا صدایش درنیاید. آخر این چه وقت زنگ خوردن است. شکر خدا
حالا که ساعت ۷ صبح آفتاب در میاید؛ تا قضا شدن نماز کلی وقت هست. حداقل
۴۵ دقیقه دیگر میتوانم بخوابم.
به هر زحمتی که هست ساعت ۶.۵۰ دقیقه از خواب بلند می شوم. دو رکعت نماز باعجله البته قربه الی الله میخوانم و راه میافتم.
داشتم به این فکر میکردم که امروز هم مثل هفته پیش زحمت رد کردن اسم تو
لیست حاضری را به همشاگردی محترم بدهم که یادم افتاد یکشنبه آخرین مهلت
تحویل خلاصه مقاله است و ۱۰ نمره پایان تزم هم دربست به این مقاله اختصاص
یافته است.
نمیدانم از خوششانسی من بود یا به یمن ورود
به دانشگاه آزاد که درست همین ترم اول با ارتقاء شغلی مواجه شدم. پست
مدیریت برای من یکی که خیلی دردسر داشت. هرچند به محض رویت حکم مدیریت فنی
چاپخانه، دلم را خوش کردم به حقوقی که قرار است به درآمد ماهیانهام اضافه
شود و خوشحال بودم از اینکه حداقل بخشی از نگرانی برای پرداخت شهریه دو
میلیون و دویست هزار تومانی دانشگاه را ندارم؛ اما تا حالا که برای من جز
دردسر چیزی نداشت. اگر تا پیش از این ساعت ۸ صبح با فراغ بال صبحانه را میل
کرده و سوار مینیبوس میشدم و لم میدادم و تا رسیدن به در چاپخانه یک
چرت هم میزدم، حالا باید رأس ساعت ۷.۳۰ صبح داخل اتاقم باشم. قبلش هم به
واحد پیش از چاپ به سری زده باشم که همه چیز سر جای خودش باشد.
ساعت ۱۱ که میشود با یک قیافه حقبهجانب طوری که همه متوجه بشوند علم
بهتر از ثروت است و ز گهواره تا گور باید به دنبال دانش رفت؛ همکاران را
متوجه میکنم که کلاس دارم و باید بروم.
نرسیده به دانشگاه،
پیامک شرکت سایپا را دریافت میکنم که اگر امروز برای تکمیل مراحل ثبتنام
به نمایندگی مراجعه نکنم، خودروی پرایدی که این همه سال زحمتکشیدهام و
برای خریدنش پول پس انداز کردهام از دستم میپرد.
یکی نیست بگوید حالا چه وقت تشکیل خانواده بود تو این گیرودار که تو هچل خریدن اتومبیل و اجاره خانه و ... بیفتی.

دارم با خودم یه حساب سرانگشتی میکنم که با حقوق تقریباً یک میلیون
تومان، شهریه نزدیک به دو میلیون تومان، قسط خودرو پراید، آیا کار درستی
بود به فکر زن گرفتن بیفتم. شاید درستش این بود که به جای ازدواج کردن، درس
میخواندم و تمام این پساندازها را میریختم به پای دو سال تحصیل
کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد.
شاید هم درستترش این بود که
بیخیال درس و تحصیلات تکمیلی میشدم و به دنبال تکمیل نصف دینم میرفتم و
ازدواج را بر تحصیل ترجیح میدادم.
ساعت ۹.۳۰ شب است.
مادرم مدام زنگ می زند و نگران دیر رسیدنم به منزل است. تصمیم گرفتم همین
امشب قبل از خواب به دو دوتا چهارتای درست و حسابی بکنم و تکلیف برنامه
زندگیام را مشخص کنم.
هنوز شام را کامل نخورده بودم که حس کردم
چشمهایم سنگین است. مثل دوران خوش بچگی تصمیم گرفتم برنامهریزی برای
کارها را به شنبه اول هفته موکول کنم.
رفتم سراغ گوشی تا آخرین
پیامکهای رسیده را چک کنم. بین همه پیامکهایی که دوستان لطف کرده و برای
عرض تبریک روز دانشجو ارسال کرده بودند؛ پیامک «حمیدرضا اخوان» خیلی جالب
بود: «شایسته نیست زندگی انسان عاقل جز در پی سه چیز بگذرد: کسب حلال برای
تامین زندگی، عبادت خدا، به دست آوردن لذت های حلال.»*
فکر کنم جواب سؤالهایم را گرفتم و دیگر لازم به فکر کردن نباشد.